كاغذهاي رنگي

محمد رضا فطرس
mfetross@yahoo.com

ّّّبراي ميتراي دلم تامطمئن شود:

«...ماازآن غازهاي سفيد نيستيم كه چون نوك بالشان راآلودندآه وناله سرمي دهند.مامرغابيان وحشي اي هستيم كه پس ازغوطه زدن درجوي پرازلجن،بازبالاترپروازخواهيم كرد»

كاغذهاي رنگي

محمدرضا فطرس

فرچه رافرومي كنم درسطل چسب ومي كشم روي تابلوي چوبي ناخن مي اندازم لابلاي كاغذهاوآخرين پوستررابيرون مي كشم ومي خوابانم روي تابلوي چوبي دستي هم برآن مي كشم تاچين وچروك هايش ازبين برود وهواي زيرش خارج شودمي دانم الآن چسب مايع خرده كاغذهاي رنگي رابه خودش مي گيردومثل جذام تمام كف دستم رامي پوشاندووقتي چشمم به آن بيفتدحسي غريب درمن بوجودمي آيدوهشدارم مي دهدكه درصورت غفلت اين جذام هيكلم رامي گيردووادارمي شوم دوباره به آن ساختمان لعنتي واتاق آن مردكه ي چشم آبي بروم ودست هايم راروي ميزش بگذارم وسرش دادبزنم :«نگاه كن ...بااين كاراجباري كه به من دادي جذام گرفتم»واودركمال خونسردي بگويد:«خب برگردين كشورتون»واتاق يكباره تاريك شودبه نفس تنگي بيفتم ومشتي درهوابچرخدوبرشقيقه ام بنشيندوهمزمان كسي دادبزند:«براچي اينارونوشتي»ومن كه ازشدت ضربه گيج شده ام تكاني بخورم ودستم راروي گوشهايم بگذارم وپلك هايم رابرهم فشاردهم ولي صدارادوباره بشنوم كه مي گويد:«ديگه كاغذوقلم دستت نبينم ها»ومشتي ديگرومن ازحال بروم وبازتاب صداي گوشخراش ازديوارهاي سيماني به مغزم سرازيرشودوتنم راهي تكان دهدومن دربرابرنگاه متعجب مسئول اداره ي مهاجرت به هوش بيايم و بدون خداحافظي ازاتاقش خارج شوم فرقان پرازپوستر برنامه هاي هنري رابردارم ودوباره درشهربدنبال تابلوهاي چوبي بگردم و زمزمه اي آزاردهنده را بارهابشنوم كه مي گويد:«اگه دستاتوپاك كني همه چي درست ميشه!»وانگارتهديدم مي كند ته دلم بلرزدواينبارسرفرقان رابه طرف اداره ي هنركج كنم بارسيدن به آنجامستقيم به طرف دستشويي بروم ودستهايم رابگيرم زيرشيرآب گرم مثل همين امروز

وقتي به اداره ي هنررسيدم ماتياس وچندكارمندديگربدون آنكه مثل هميشه برايم دست تكان دهندوحال واحوال كنندطوري كه انگارمرانديده باشندازكنارم ردشدند ومن باعجله به طرف دستشويي رفتم باورودبه آنجاشيرآب گرم رابازكردم وباخودگفتم:«اگه اين چسب لعنتي پاك شه همه چي درست ميشه »اين راچندبارزيرلب زمزمه كردم ودستهايم رابه هم ساييدم امالايه هاي چسب كش مي آمدوكنده نمي شدومن كه مطمئن بودم اگراين خرده كاغذهاي رنگي ازدستهايم كنده شودهمه چيزدرست مي شودباناخنم شروع كردم به تراشيدن كف دستم چسب هاكنده مي شدوتكه تكه پوست راهم باخودش مي بردوقطره هاي خون درجريان آب گم مي شدشروع كردم به فحش دادن:«كثافت ها...لعنتي ها»بازهم ناخن مي كشيدم به خرده كاغذهاي رنگي زمزمه دوباره جان گرفته بود:«يالله!...يالله!»اماكاغذهاپاك نمي شد ترس برم داشته بوددويدم به طرف اتاق فني وتكه كاغذي ازسمباده ي دانه درشت رابرداشتم به دستشويي برگشتم وآنرابه كف دستم كشيدم وچسب وكاغذهاي رنگي رااينبارازپوست واستخوانم كندم حسي غريب مي گفت :«بدبخت نترس دادبزن...سرتو بزن به اين آينه ...مچتوبنداز تواين شيشه ي در...يكي به دادت مي رسه...يالله!»من به التماس افتادم:«توروخداولم كن!»زمزمه اينبارنهيبم زد:«پس اين كاغذاروازدستت پاك كن!»هول شده بودم خون دست هايم رابه صورتم ماليدم وانگشتم راانداختم زيرپلك هايم وكره ي چشمم راازرگ وريشه جداكردم وانداختم درون سطل پرازدستمال كاغذي وخودم رازيركاسه ي دستشويي مچاله كردم وزانوانم رابه سينه ام فشاردادم مي خواستم كسي بيايدومرادراين حالت ببيندوازدست اين زمزمه هانجاتم دهدخوشبختانه درهمين فكربودم كه ماتياس وارددستشويي شدوگفت:«چي شده...زخمي شدي!؟»ومن ماندم معطل كه چرابايدنتيجه ي اين همه خون وفرياداين باشدكه يك نره خرموربيايد،كثافت دست هايش رابشويد خون خشكيده ي كنارجوشش رابخراشدودرآينه ازخودش بپرسد:«چي شده...زخمي شدي!؟»آرزومي كردم كه اي كاش لااقل كسي بيايدبه فحش هايي كه داده ام اعتراض كندوسرم دادبزند:«كثافت خودتي ...لعنت به خودت!»ومن بهانه پيداكنم وآنقدرفريادبزنم كه كاركنان اداره ي هنرمجبورشوندپليس راخبركنندومن همچنان فريادبزنم پليس ها عصباني شوندوآن دستگاه الكتريكي راكه شوك مي دهدفروكنندبه تنم ومن غش كنم وديگرهيچ زمزمه اي رانشنوم وباتكان ماتياس به خودم بيايم وببينم چسب مايع خرده كاغذهاي رنگي رابه خودش گرفته وتمام دستم راپوشانده ومن ناخنم رابه آن مي كشم وصداي ماتياس رابشنوم كه مي پرسد:«چي شده ...زخمي شدي!؟»من تازه متوجه شوم كه خرده كاغذهاازجريان خون رنگي شده
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30648< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي